در قصه ی دل، دلبر و دلدار نیامد
آن مهوش مه روی وفادار نیامد
پوسید نگاهی به رهی از سر امیّد
سقّا و سپهدار و علمدار نیامد
در خشکترین مرتبه از منظر غربت
آن ابر بلا دیده ی پربار نیامد
در هر گذری سایه ی کفتار نمایان
آن شیر شغال افکن بی یار نیامد
در شهر غزل، نیست بیانی که برویم
آن مصرع غم پرور تبدار نیامد
بوسید لبش را تن خشکیده ی دریا
عطشان لب و از آینه سرشار، نیامد
در خواب نرفتند، دو چشمان هراسان
سرلشگر شب دیده ی بیدار نیامد
آن شاه که تنها زده بر ساغر آخر
آن ساقی غمدار، نیامد که نیامد
عطشان نفسی از رگ شش ماهه صدا زد:
ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد
شاعر "امین ترابی" / منبع:وب وحید حاجیلو
مطالب مرتبط: