رزمنده منتظر بود ...
پس از مدتی تاکسی جلویش ایستاد .
راننده : چرا سوار نمیشی ؟!
رزمنده : خواهش میکنم لطفا در را برام باز کن !
راننده : چه پر رو ؟!
و تاکسی رفت ...
ناگهان باد در آستینهای بی دست رزمنده وزید ...
از این برخوردهای ناجوانمردانه ... بس زیاد دیده است !
به روزهای نه چندان دور ذهن خیالش پرواز می کند
با آن دستان کوچک ، اما توانا چه رزمی به پا می کرد
و چه رعب و وحشتی در دل دشمنان می کاشت
اما امروز در میان کوچه های شهر ...
.
نگاهی به آستین های پیراهنش که در باد می لرزد !
رو به آسمان
و ذکری بر لبان ...
و دوباره نگاهش بر راه گره خورد ...
↧
ناگهان باد در آستینهای بی دست رزمنده وزید
↧